مبين مبين 13 سالگیت مبارک

پسرم شکوفه بهاری، دخترم شکوفه ی صورتی

پلـــــه....

سبحان المبین صندوقِ رخش سفیدمان پُر از مایحتاج سفر است هنوز!!! هر بار ساکی ، کیسه ای را بالا می اوریم و سامان دهی اش میکنیم... امروز نوبت ساک بادمجانی تو بود... بغلت کردم....با هم پایین رفتیم...من و تو و هیجان شیرین از پله پایین رفتنِ همیشگی مان....یک دو سه یوهووووو قهقه هایت باز فضای خنک راه پله را گرفت...چقدر دوست داریم...این پایین رفتن های پر از خنده و شیطنت را ! من مشغول شدم و تو در جاده ی خیالی خودت راندی! درست مثل پدر... وقتِ برگشت...من: حالا من تو و این ساک رو چطوری ببرم بالا!؟؟ تو: بلدم! دویدی سمت پله ها...دستت را به نرده گرفتی....پایت را روی پله ی اول..پای بعد روی پله ی دوم... آنقدر شگفت زده شدم...آنقدر کیف کردم....
19 فروردين 1392

پسرم شکوفه ی بهارم

یا حق. آرام جانم... شکوفه ی بهارم... باز بوی بهار و تداعی لحظه ی دیدار من و تو... باز تو و تازگی و رنگ باختن بهار... خــــوب نگاه کن... ببین چه کردی...چه خواهی کرد...نکند بهاری بگذرد و بهاری نشوی... دلت را صیقل بده.... یکرنگی کودکی ات را در صندوقچه ی قلبت نگاه دار... برای روزگاری که می اندیشی زمستان است و بس!! برای روزهایی که به انتظار بهاری... بدان...بخواهی می شود...و خدایت ...او را داری غمت نباشد...که نزدیک ترین است به تو. بدان تا همیشه برایم ؛ تو بهـــــاری...بهاری ام میکنی...قدمهایت سبز است...دستانت عطر بهارنارنج می دهد...نگاهت گرم است...وجودت شکوفه باران است... بهار مبارکت باد...شکوفه ی بهاری ام. چقدر ...
18 فروردين 1392