پلـــــه....
سبحان المبین صندوقِ رخش سفیدمان پُر از مایحتاج سفر است هنوز!!! هر بار ساکی ، کیسه ای را بالا می اوریم و سامان دهی اش میکنیم... امروز نوبت ساک بادمجانی تو بود... بغلت کردم....با هم پایین رفتیم...من و تو و هیجان شیرین از پله پایین رفتنِ همیشگی مان....یک دو سه یوهووووو قهقه هایت باز فضای خنک راه پله را گرفت...چقدر دوست داریم...این پایین رفتن های پر از خنده و شیطنت را ! من مشغول شدم و تو در جاده ی خیالی خودت راندی! درست مثل پدر... وقتِ برگشت...من: حالا من تو و این ساک رو چطوری ببرم بالا!؟؟ تو: بلدم! دویدی سمت پله ها...دستت را به نرده گرفتی....پایت را روی پله ی اول..پای بعد روی پله ی دوم... آنقدر شگفت زده شدم...آنقدر کیف کردم....